پارت : ۷۲
کیم یوری ۲۴ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۹:۱۷
صبح بود.
نه از اون صبحهایی که بوی قهوه میدن،
از اونهایی که هواش سنگینه،
انگار شب هنوز تموم نشده.
یوری با پاهای برهنه،
آروم از پلهها پایین اومد،
با موهایی که هنوز از خواب پریشون بودن،
و چشمهایی که دنبال یه نشونه بودن—
یه نشونه از تهیونگ.
رسید جلوی در اتاق مهمان.
دستش رو گذاشت روی دستگیره،
و بدون صدا،
در رو باز کرد.
و دیدش.
تهیونگ وسط اتاق نشسته بود،
نه روی تخت،
روی زمین.
با یه دفترچهی چرمی توی دستش،
با شونههایی که خم شده بودن،
و با چشمهایی که خیره بودن به یه صفحهی خاص.
نور صبح افتاده بود روی صورتش،
ولی اون نور،
هیچچیز رو روشن نمیکرد—
فقط سایهها رو واضحتر میکرد.
یوری یه قدم جلو رفت،
ولی تهیونگ هنوز متوجهش نشده بود.
داشت زمزمه میکرد.
با صدایی که انگار از ته گلوش بیرون میاومد،
نه واضح،
نه قابل فهم،
یه چیزی بین دعا و اعتراف.
یوری ایستاد.
بیصدا.
با چشمهایی که داشتن تهیونگ رو میبلعیدن.
دفترچه رو دید.
صفحهای که باز بود،
یه عکس داشت.
قدیمی.
زرد شده.
یه پسر بچه و یه پیرزن
با چشمهایی که شبیه تهیونگ بودن،
ولی توشون یه چیزی بود که حالا دیگه توی تهیونگ نیست
ترس.
تهیونگ زمزمه کرد:
ــ «منو ببخش...
من فقط میخواستم قوی باشم...
فقط میخواستم کسی ازم نترسه...
ولی حالا،
همه ازم فرار میکنن
مامانبزرگ من نوه خوبهت نشدم
اما بیشتر از هرکسی دلتنگتم...»
یوری نفسش برید.
نه از ترس،
از نزدیکی.
از اینکه تهیونگ،
اون مردی که همیشه کنترل داشت،
حالا داره با یه عکس حرف میزنه،
با یه خاطره،
با یه زخم.
در آرومتر باز شد،
صدای لولای چوبی پیچید،
و تهیونگ برگشت.
چشمهاش خیس نبودن،
ولی خالی بودن.
+ آماتو...
من نمیخواستم مزاحمت بشم.
تهیونگ لبخند زد،
نه از خوشحالی،
از تسلیم.
ــ تو مزاحم نیستی،
تو تنها کسی هستی که اگه اینو ببینه،
من نمیترسم.
یوری جلو رفت،
کنارش نشست،
به عکس نگاه کرد،
ــ اگه تو منه واقعی رو ببینی،
اگه تو لمسش کنی،
شاید بالاخره آروم بشه.
+ پس بذار امروزم،
برای اون بچه باشه.
برای خودت.
یوری خم شد و محکم بغلش کرد
موهاش هنوز پریشون بودن ،
ولی یه چیز توی هوا تغییر کرد ،
عطر.
اون عطر لعنتی اسطوخودوس،
که نه فقط بوی گل بود،
بوی آرامش،
بوی زخم،
بوی یوری.
تهیونگ سرش رو بلند کرد،
و همون لحظه،
انگار یه موج بنفش توی ریههاش پیچید.
عطر یوری،
با تمام خاطرهها،
با تمام بوسهها،
با تمام جملههایی که گفته نشده بودن،
رفت توی نفسش،
و موند.
تهیونگ اول خشکش زد،
ولی بعد،
انگار خودش رو از دست داد.
دستهاش رفتن دور یوری،
محکم،
عمیق،
با یه فشار که انگار میخواست یوری رو توی خودش حل کنه.
عطر اسطوخودوس توی ریههاش میپیچید،
و یوری،
با اون گرمای بیصدا،
داشت تهیونگ رو آروم میکرد،
نه با حرف،
با حضور.
اون لحظه،
زمان ایستاد.
نه استعاری،
واقعی.
هیچ صدایی نبود،
هیچ فکری نبود،
فقط دو تا نفس،
که توی هم گره خورده بودن.
تهیونگ زمزمه کرد:
ــ اگه این لحظه تموم بشه،
من دوباره نفس نمیکشم.
+ پس بذار نگهش داریم،
تا وقتی که دنیا یادش بیاد
ما هم هستیم.
---
پ.ن : عطر اسطوخودوس کلا آرامبخشهو سردرد های میگرنی رو هم خوب میکنه....
صبح بود.
نه از اون صبحهایی که بوی قهوه میدن،
از اونهایی که هواش سنگینه،
انگار شب هنوز تموم نشده.
یوری با پاهای برهنه،
آروم از پلهها پایین اومد،
با موهایی که هنوز از خواب پریشون بودن،
و چشمهایی که دنبال یه نشونه بودن—
یه نشونه از تهیونگ.
رسید جلوی در اتاق مهمان.
دستش رو گذاشت روی دستگیره،
و بدون صدا،
در رو باز کرد.
و دیدش.
تهیونگ وسط اتاق نشسته بود،
نه روی تخت،
روی زمین.
با یه دفترچهی چرمی توی دستش،
با شونههایی که خم شده بودن،
و با چشمهایی که خیره بودن به یه صفحهی خاص.
نور صبح افتاده بود روی صورتش،
ولی اون نور،
هیچچیز رو روشن نمیکرد—
فقط سایهها رو واضحتر میکرد.
یوری یه قدم جلو رفت،
ولی تهیونگ هنوز متوجهش نشده بود.
داشت زمزمه میکرد.
با صدایی که انگار از ته گلوش بیرون میاومد،
نه واضح،
نه قابل فهم،
یه چیزی بین دعا و اعتراف.
یوری ایستاد.
بیصدا.
با چشمهایی که داشتن تهیونگ رو میبلعیدن.
دفترچه رو دید.
صفحهای که باز بود،
یه عکس داشت.
قدیمی.
زرد شده.
یه پسر بچه و یه پیرزن
با چشمهایی که شبیه تهیونگ بودن،
ولی توشون یه چیزی بود که حالا دیگه توی تهیونگ نیست
ترس.
تهیونگ زمزمه کرد:
ــ «منو ببخش...
من فقط میخواستم قوی باشم...
فقط میخواستم کسی ازم نترسه...
ولی حالا،
همه ازم فرار میکنن
مامانبزرگ من نوه خوبهت نشدم
اما بیشتر از هرکسی دلتنگتم...»
یوری نفسش برید.
نه از ترس،
از نزدیکی.
از اینکه تهیونگ،
اون مردی که همیشه کنترل داشت،
حالا داره با یه عکس حرف میزنه،
با یه خاطره،
با یه زخم.
در آرومتر باز شد،
صدای لولای چوبی پیچید،
و تهیونگ برگشت.
چشمهاش خیس نبودن،
ولی خالی بودن.
+ آماتو...
من نمیخواستم مزاحمت بشم.
تهیونگ لبخند زد،
نه از خوشحالی،
از تسلیم.
ــ تو مزاحم نیستی،
تو تنها کسی هستی که اگه اینو ببینه،
من نمیترسم.
یوری جلو رفت،
کنارش نشست،
به عکس نگاه کرد،
ــ اگه تو منه واقعی رو ببینی،
اگه تو لمسش کنی،
شاید بالاخره آروم بشه.
+ پس بذار امروزم،
برای اون بچه باشه.
برای خودت.
یوری خم شد و محکم بغلش کرد
موهاش هنوز پریشون بودن ،
ولی یه چیز توی هوا تغییر کرد ،
عطر.
اون عطر لعنتی اسطوخودوس،
که نه فقط بوی گل بود،
بوی آرامش،
بوی زخم،
بوی یوری.
تهیونگ سرش رو بلند کرد،
و همون لحظه،
انگار یه موج بنفش توی ریههاش پیچید.
عطر یوری،
با تمام خاطرهها،
با تمام بوسهها،
با تمام جملههایی که گفته نشده بودن،
رفت توی نفسش،
و موند.
تهیونگ اول خشکش زد،
ولی بعد،
انگار خودش رو از دست داد.
دستهاش رفتن دور یوری،
محکم،
عمیق،
با یه فشار که انگار میخواست یوری رو توی خودش حل کنه.
عطر اسطوخودوس توی ریههاش میپیچید،
و یوری،
با اون گرمای بیصدا،
داشت تهیونگ رو آروم میکرد،
نه با حرف،
با حضور.
اون لحظه،
زمان ایستاد.
نه استعاری،
واقعی.
هیچ صدایی نبود،
هیچ فکری نبود،
فقط دو تا نفس،
که توی هم گره خورده بودن.
تهیونگ زمزمه کرد:
ــ اگه این لحظه تموم بشه،
من دوباره نفس نمیکشم.
+ پس بذار نگهش داریم،
تا وقتی که دنیا یادش بیاد
ما هم هستیم.
---
پ.ن : عطر اسطوخودوس کلا آرامبخشهو سردرد های میگرنی رو هم خوب میکنه....
- ۱۳۶
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط